درد های مامان...
سلام نازگل مامان!
دختر عزیزم تا امروز که اول اذرماه 1393 هست,سی و نه هفته ست که درون شمک مامانی زندگی میکنی...
31هفته ست که به وجودت پی بردیم و زندگی و دنیا و رویاهای من و بابایی رنگ و روی دیگه ای گرفته...
االان دو شبه که دردهای شدید چند ثانیه ای غافلگیرم میکنه...
از درد اشکام سرازیر میشه ... دیشب وقتی صورتم خیس اشکام بود و پدرتو تار میدیدم گفتم:فقط این شیطون بیاد بیرون...می دونم چیکارش کنم...
بابایی هم با چشمایی که عشق و نگرانی توش موج میزد گفت:هرکار میخوای بکنی سرمن خالی عزیزم...
بعدم سرشو اورد نزدیکت و بهت گفت:خوبی دخترم؟! مامانو اذیت نکن عزیزم,باشه؟!
بعد روکرد به من : گفت سعیشو می کنه...!!!
تونستم یقین کنم که چقدر مارو دوست داره...شاید بیشتر از خودمون...!!!
مامانم و پریسا و بابات بیشتر ازهمه منتظرتند...بابامم هرروز که میخواد حالتو بپرسه به یک اسم صدات میزنه!!!ارش میگه 11اذر دنیا بیاد تولدامون یکی میشه,خوبه به داییش بره!!!
امروز می خوام ساک لوازمتو چک کنم که چیزیش کم نباشه واسه بیمارستان.
خاله پریسا میگه من دنیا بیاد نمیرم مدرسه میخوام زودی ببینمش...برات کلی برنامه ریزی کرده,واست دنبال اسم میگرده و ...منو مجبور میکنه نرمش کنم که زودتر دنیا بیای!!!خلاصه خیلی دوست داره...
مامان جون زودتر بیا ...